نسيم باد نوروزي، چه داري؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

گذر کن سوي آن دلبر به يارينسيم باد نوروزي، چه داري؟
بت گل روي سيم اندام سرکشنگار ماهرخ، ترک پريوش
چراغ خلوت شب زنده‌دارانفروغ نور چشم شهرياران
زلال فيض و آب زندگانينهال روضه‌ي حسن و جواني
نمودار بتان آزري راچو دريابي تو آن رشک پري را
نهان از طره‌ي عنبر فروششفرو خوان قصه‌ي دردم به گوشش
که: اي وصل تو بخت خفته‌ي منبگو او را به لطف از گفته‌ي من
که روزي قصه‌ي خود بر تو خوانمکنون عمريست تا در بند آنم
ترا ديد و گرفتار بلا شددل ريشم به مهرت مبتلا شد
کنون هستم بدانصورت که هستمنمودي رخ، ربودي دل ز دستم
تو آزاد از مني، اي من غلامتبه پاي خود در افتادم به دامت
ندانم تا چه رنگ آيد به دستم؟دل اندر روي رنگين تو بستم
زبان پر حرف و لب خاموش تا کي؟تنم پرتاب و دل پرجوش تا کي؟
وزين محنت زبان چون بسته دارم؟دلي رنجور و جاني خسته دارم
وليکن تاب هجرانم نباشدتوانم ساخت، چون جانم نباشد
ولي صبرم نباشد وقت دوريچو درمانم، به کار آرم صبوري
چو وقت گفتن آمد با تو گفتمغمت را تا توانستم نهفتم
نگويي تا: مرا درمان چه باشد؟کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
دل بريان و روي زردم از تستدوايي کن مرا، کين دردم از تست
چو حال من بدانستي، ازين بسنگفتم تاکنون احوال با کس